کد مطلب:153885 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:115

عبیدالله از یاری نکردن حسین پشیمان می شود
در زندگی هر كس فرصتهائی دست می دهد كه استثنائی است اگر از آن فرصت استفاده نكند برای همیشه افسوس می خورد برای عبیدالله بن حر جعفی این فرصت استثنائی بود كه نتوانست استفاده كند و لذا بعد از شهادت حسین علیه السلام تا آخر عمر افسوس می خورد كه چرا حسین را یاری نكرد و از حیات و زندگی خود بیزار بود كه در این زمینه اشعاری سروده است:



1- فیا لك حسرة ما دمت فیها

تردد بین حلقی و التراقی



2- حسین حین یطلب بذل نصری

علی اهل الضلالة و النفاق



3- غداة یقول لی بالقصر قولا

اتتركنا و تزمع بالفراق



4- مع ابن المصطفی روحی فداه

تولی ثم ودع بانطلاق



5- فلو فلق التلهف قلب حی

لهم الیوم قلبی بانفلاق



6- لقد فاز الاولی نصروا حسینا

و خاب الآخرون ذوو النفاق



1- «چقدر افسوس و پشیمانی در میان گلو و گلوگاهم تردد خواهد كرد تا در دنیا زنده ام».

2- «وقتی كه بیاد می آورم كه حسین از من طلب یاری علیه گمراهان و منافقان می كرد».


3- «در صبحگاهی كه در قصر بنی مقاتل به من می فرمود ایام را وامی گذاری و رها می كنی.»

4- «موقعی كه پسر محمد مصطفی كه جانم به فدایش باد با من وداع كرد و رفت».

5- «اگر بنا بود كه به راستی قلب انسان زنده ای از تاثر منفجر گردد حتما قلب من منفجر می شد».

6- «آنهائی رستگار شدند كه حسین را یاری كردند ولی دیگران به دلیل وجود نفاق در وجودشان زیانكار شدند.»

و نیز اشعار دیگری كه حكایت از حزن و اندوه فراوانش در شهادت حسین می كند [1] .



[1] الحسين في طريقه ص 123.

پس از واقعه جانسوز كربلا كه آبها از آسياب افتاد و همه جا را سكوت مرگباري فراگرفت، عبيدالله بن حر جعفي به كوفه برگشت و در قصر دارالاماره بر ابن زياد وارد شد. ابن زياد: پسر حر! تا كنون كجا بودي؟- مريض بودم - مرض قلبي يا جسمي؟- نه قلبم مريض نيست و اما بدنم را خدا عافيت بخشيد. دروغ مي گوئي بلكه با دشمن ما بودي! - من كسي نيستم كه اگر با دشمن تو بودم جايگاهم مشخص نشود و كسي مرا نبيند ابن زياد از عبيدالله غافل شد، عبيدالله از نزد او خارج و سوار بر اسبش شد و فرار كرد ابن زياد پرسيد: عبيدالله حر چه شد؟ گفتند: الآن خارج شد. دستور داد او را نزد من حاضر كنيد، شرطه در تعقيبش برآمد و او را مشاهده كرد به او گفتند: امير ترا مي طلبد، اسبش را بحركت درآورد و گفت: به امير بگوئيد من هرگز با پاي خود به نزد تو نخواهم آمد. عبيدالله يك سر بخانه احمر بن اياد طائي رفت و در آنجا دوستان و يارانش نزد او اجتماع كردند، از آنجا به كربلا رفتند و حسين و يارانش را زيارت كردند سپس به مدائن رفت و رحل اقامت افكند و در آنجا اين اشعار را سرود:



1- يقول امير غادر و ابن غادر

الا كنت قاتلت الحسين بن فاطمه



2- فيا ندمي ان لا اكون نصرته

الا كل نفس لا تسدد نادمه



3- و اني لاني لم اكن من حماته

لذو حسرة ما أن تفارق لازمه



4- سقي الله ارواح الذين تازروا

علي نصره سقيا من الغيث دائمه



5- وقفت علي اجداثهم و محالهم

فكاد الحشي ينقض و العين ساجمه



6- اتقتلهم ظلما و ترجو ودادنا

فدع خطة ليست لنا بملائمة



7- لعمري لقد راغمتمونا بقتلهم

فكم ناقم منا عليكم و ناقمه



اشعار ادامه دارد و ما به عنوان نمونه به چند بيت آن اكتفا نموديم 1- «فرماندار مكار پسر مكار به من مي گويد: چرا با حسين نجنگيدي». 2- «عجبا من پشيمانم كه چرا او را ياري نكردم آري هيچ كس نمي تواند پشيماني را پنهان كند.» 3- «من براي اين كه او را ياري نكردم حسرت و اندوهي را تحمل مي كنم كه با جانم خارج مي شود» 4- «خداوندا ارواح آنانكه او را كمك كردند همواره از باران رحمتش سيراب كند.» 5- «در كنار قبرشان ايستاده ام در حاليكه نزديك است قلبم پاره شود و چشمم خشك گردد.» 6- «ابن زياد! اين عزيزان را بقتل مي رساني و باز هم انتظار دوستي ما را داري». 7- «به جانم قسم كه با كشتن آنان ما را ذليل كرديد و همه ما بر شما خشمناكيم».

الحسين في طريقه ص 123.